زندگی...

یکی بود یکی نبود.یک مرد بود که تنها بود.یک زن بود که او هم تنها بود.زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود.مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود.خدا غم آنها را میدید و غمگین بود.خدا گفت : شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.مرد سرش را پایین آورد مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید.زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید.خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند.خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید.مرد دست هایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود.زن خندید.خدا به مرد گفت : به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید.مرد زیر باران خیس شده بود.زن دست هایش را بالای سر مرد گرفت.مرد خندید.خدا به زن گفت : به دست های تو همه ی زیبایی ها را میبخشم تا خانه ای را که او می سازد زیبا کنی.مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد.آنها خوشحال بودند.خدا خوشحال بود...

روزی زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد.دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دست هایش بنشیند اما پرنده نیامد و دست های زن رو به آسمان ماند.مرد او را دید وکنارش نشست و دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد.خدا دست های آنها را دید که از مهربانی لبریز بود.فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند.خدا خندید و زمین سبز شد.خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد.فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند.مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت.خاک خوشبو شد.پس از آن کودکی متولد شدکه گریه میکرد.زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود.فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش به او بنوشاند.مرد زن را دید که میخندد.کودکش را دید که شیر می نوشد.بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت.خدا شوق مرد را دید و خندید.

وقتی خدا خندید پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست.خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد.راست بگویید تا راستگو باشد.گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد.

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت.زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لا به لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان در پی هم میدویدند.خدا همه چیز و همه جا را میدید.میدید که زیر باران مردی دست هایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود.زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد.دست های بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده است.و پرنده هایی که...

خدا خوشحال بود.