-
دو روز مانده به آخر دنیا
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1388 13:54
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا...
-
امشب به آسمان نگاه کن
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1387 13:35
گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن. شب چهلمین، خضر خواهد آمد. چهل سال خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم. گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و ... و من چهل سال از چله بزرگ...
-
شیشه آرزوها
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1387 13:58
روزی جوانی نزد استاد معنوی خود رفت و از او پرسید : ای استاد من از تو سوالی دارم. استاد گفت : سوالت چیست؟ جوان گفت : من خواسته های زیادی در زندگی دارم و برای به دست آوردن آن ها خیلی تلاش کرده ام ولی تا کنون به هیچ یک از هدف ها و آرزوهایم دست نیافته ام و همین امر باعث شده است که به افسردگی و ناراحتی دچار شوم و احساس کنم...
-
شیر و هیزم شکن
دوشنبه 15 بهمنماه سال 1386 14:10
یکی بود یکی نبود. زیر این چرخ کبود ، یک جنگل بود ، سبز سبز ، با یک دنیا درخت و یک رودخونه. هر روز یک هیزم شکن راه می افتاد و می رفت به سراغ شاخ و برگ های پیر ، صدای تبرش برای همه آشنا و دوست داشتنی بود چون اون درخت هایی رو می انداخت که برای جنگل اضافی بود و میشد از وجودشون بهره گرفت. یک روزی از این روزها هیزم شکن...
-
از هر دری سخن گفتن!!!
سهشنبه 17 مهرماه سال 1386 13:34
۱ـ عید سعید فطر رو پیشاپیش بهتون تبریک میگم. یک ماه عبادت و بندگی خالصانتون به درگاه حق قبول باشه. ۲ـ من دلم یه بازی وبلاگی میخواد!!! یکی منو دعوت کنه دیگه... ۳ـ گویند صاحب دلی برای اقامه ی نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران همه او را شناختند. پس از او خواستند که پس از نماز بر منبر رود و پند گوید و او پذیرفت. نماز جماعت...
-
شب پره
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 08:03
روی درخت توت بزرگ وسط باغ ، هر سال تعداد زیادی شب پره و پروانه تخم ریزی می کردند. کرم های کوچک وقتی از تخم خارج می شدند ، از برگ های تازه ی درخت توت می خوردند و بزرگ می شدند و بعد از مدتی هزاران پروانه در روز و هزاران شب پره در شب از درخت توت پر می کشیدند و می رفتند. یکی از آن سال ها ، پروانه و شب پره ای در کنار هم...
-
به همه ی کوزه های شکسته!
پنجشنبه 18 مردادماه سال 1386 08:47
*از طرف دوست گلم نجمه جون ، به یه بازی دعوت شدم که دعوتشو قبول کردم و این مطالب رو بعد از داستان کوزه شکسته گذاشتم. عنوان بازی : اگه قرار باشه یه فیلم از سرگذشت شما تا این سنی که هستین درست کنن... بقیشو بعد از داستان نوشتم اونجا بخونید. *** یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آن ها را از یک سر میله ای آویزان...
-
زندگی...
شنبه 2 تیرماه سال 1386 08:14
یکی بود یکی نبود.یک مرد بود که تنها بود.یک زن بود که او هم تنها بود.زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود.مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود.خدا غم آنها را میدید و غمگین بود.خدا گفت : شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.مرد سرش را پایین آورد مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید.زن...
-
عجب صبری خدا دارد!
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1385 14:51
عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم همان یک لحظه اول که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبائی و زشتی ، به روی یکدگر ، ویرانه میکردم . *** عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم ، که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ، نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم...
-
مناجات
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1385 20:55
مناجات بار خدایا ، مهیمنا ، یا روح القدس ، من انسانم ، به آن گونه ای که تو آفریدی. با همان نقص ها و کمبود ها من انسانم. نمیتوانم مثل فرشتگانت پاک و آسمانی باشم. گاهی فریب می خورم ، گاهی فریب می دهم. گاهی به جبر زمان رنگ عوض میکنم. گاهی ناشکر می شوم. گاهی خودخواهی وجودم را فرا می گیرد. گاهی از تو دور می شوم و اهریمن...
-
جاده وجود
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 10:41
با سلام به همه ی شما دوستای گلم عید فطر رو به همتون تبریک میگم البته میدونم خیلی دیره ببخشید دیگه نمی تونستم زودتر بیام از همه کسایی هم که برام نظر گذاشته بودن خیلی ممنونم ببخشید که بی جواب موندین!! *** کوله پشتیش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد. گفت: تا کولهام از خدا پر نشود، بر نخواهم گشت....
-
من هشتمین آن هفت نفرم!
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1385 12:49
سلام قبل از هر چیز شهادت مولای متقیان ، امیر المومنین ، حضرت علی (ع) را پیشاپیش به همه ی شیعیان و دوستدارانش تسلیت عرض می کنم. دوستای خوبم در ایام عظیم شبهای قدر قرار داریم تا جایی که میتونید از این شبها استفاده کنید.معلوم نیست تا سال بعد زنده باشیم یا نه... تو این شبها واسه کسایی که مریضن ، اونایی که دکتر جوابشون...
-
فلک کجاست؟
جمعه 7 مهرماه سال 1385 16:56
دوستای گلم سلام امروز یه داستان خیلی قشنگ براتون نوشتم که خیلی با مزه هست فقط وقتی خوندین برام بنویسین چه نتیجه ای ازش گرفتین باشه؟ مرسی : روزی بود و روزگاری. مردی بود از آن بد بخت ها و فلک زده های روزگار که به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت : این گونه که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید...
-
ماه مهمانی خدا
شنبه 1 مهرماه سال 1385 13:24
اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه ... خدایا مرا یک ماه به مهمانی خویش دعوت کرده ای و من نمی دانم در برابر این لطف عظیم تو چگونه شکرگذار باشم؟ خدایا کمکم کن تا لایق این همه لطف تو باشم... کمک کن تا تو را آنچنان که شایسته ی آنی ستایش کنم... خداوندا در این ماه مبارک از تو می خواهم تا این ماه مانند غربالی تمام گناهانم را از...
-
ایمان بیاور...
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 11:18
ایمان : زمین سردش بود. زیرا ایمانش را از دست داده بود. نه دانه ای از دلش سر در می آورد ، و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از نا امیدی یخ زده بود و دست هایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت : عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود به آفتاب شک کرده بود به درخت شک کرده بود به...
-
سفر به...
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 11:29
سفر به آخر دنیا... دلم می خواهد بر بال های باد نشینم و آن چه را که پروردگار جهان پدید آورده زیر پا گذارم تا مگر روزی به پایان این دریای بی کران رسم و بدان سرزمین که خداوند سر حد جهان خلقتش قرار داده است ، فرود آیم. از هم اکنون در این سفر دور و دراز ، ستارگان را با درخشندگی جاودانی خود می بینم که راه هزاران ساله را در...
-
از یک تا دوازده ...
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 10:56
گروهی از یهود نزد عمر آمدند و گفتند : تو جانشین پیغمبری. ما آمده ایم از تو چیزهایی بپرسیم. اگر جواب گفتی به تو ایمان آورده و پیرویت کنیم. عمر گفت : بپرسید. گفتند : ما را از قفل و کلید آسمان و کسی که همراهان خود را ترساند و پنج چیزی که در رحم خلق نشده اند و یک و دو و ... تا دوازده آگاه کن. عمر ساعتی به فکر فرو رفت و...